پائیزصحرا

به توفکرمی کنم...صبح می شود

 

شب چیزعجیبی است..

همه خوابیده اند..

خداهم..

من اما

بیدارم

خوابت را میبینم..

دراین اتاق خالی

دستهای تو

ضیافت شام من

ودوفنجان قهوه ی اسپرسو..

واین اخرین پنج شنبه ی خاکستری باهم بودنمان است

وازاین شام اخر..

انگاردیگر

هیچ چیز شبیه قبل نیست...

من هم به پایان رسیدم...

تمام شدم انگار..

تظاهرمیکنم اما..

که همه چیزروبراه است

وهیچ چیز تغییری نکرده است..

همین روزها..

یک جایی همین دوروبرها..

حتما راهی برای گریزهست..

تابه توفکرنکنم..

ودلتنگیهایم را..بپوشانم..

گاهی می اندیشم..

ایا

مرضی

بدترازدلتنگی

هست؟

 

پانیامه........25/6/1390

 

+نوشته شده در جمعه 25 شهريور 1390برچسب:,ساعت18:46توسط پانیامه | |

من زنم ...

با دست هایی که دیگر دلخوش به النگو هایی نیست


که زرق و برقش شخصیتم باشد


من زنم .... و به همان اندازه از هوا سهم میبرم که ریه های تو


میدانی ؟ درد آور است من آزاد نباشم که تو به گناه نیفتی


قوس های بدنم به چشم هایت بیشتر از تفکرم می آیند


دردم می آید باید لباسم را با میزان ایمان شما تنظیم کنم


دردم می آید ژست روشنفکریت تنها برای دختران غریبه است


به خواهر و مادرت که میرسی قیصر می شوی


دردم می آید در تختخواب با تمام عقیده هایم موافقی


و صبح ها از / دنده دیگری از خواب پا میشوی


تمام حرف هایت عوض میشود


دردم می آید نمی فهمی


تفکر فروشی بدتر از تن فروشی است


حیف که ناموس برای تو وسط پا است نه تفکر


حیف که فاحشه ی مغزی بودن بی اهمیت تر از فاحشه تنی است


ادامه مطلب

+نوشته شده در جمعه 25 شهريور 1390برچسب:,ساعت18:7توسط پانیامه | |