پائیزصحرا
به توفکرمی کنم...صبح می شود
تو به بلوغ رسیدی اما... من درخاطرات هجده سالگی ام متوقف شده ام... درحیاط خانه ی پدری ام ودرفاجعهءعشق نوجوانی ام... اینجا هرروزذهن من مغشوش است ذهن من هرروز فاصله 3هزارساله سقراط تا نیچه رادردوساعت بامتروطی میکند وبه این می اندیشد که چرادراطراف خانه ما دیگرکسی باصدای بلندآوازهای عاشقانه نمی خواند... وتونیستی که برایت ازخفقان کرمهادرسیب بنویسم... ازسگ مادهء همسایه که توله هایش زیرچرخی درتاریکی رفتند و به هیج جای دنیا برنخورد... مادرم غمگین است میگوید:دیوانه شده ای.. نمیداند من فقط عاشق ترشده ام... میخوابم مادر بیدارم نکن.. شایدامشب پشت پلکهایم خوابش را خواب ببینم...
paniyameh 1391/10/17
دردهایم،آرام آرام روی خطوط کاغذ شعرمی شوند... کنارشان طرحی ازتوکشیده ام... که می خندی طرحی ازمهربانی هایت... که میدانم پشت بغضهایت مخفی کرده ای... ورق بزن تا به فصل دردهایم برسی... نگاه کن دربن بست توگیرکرده ام... ودرون توخاک می خورم کسی صدایی ازمن نمی شود... صداها دروغند ودروغ تمام حقیقت های دنیاراپاک کرده است... می دانی؟فراموش کردنت کارسختی نیست... فقط کاش خیابانی باشد... مراببرد وبرنگرداند... دلتنگی هایم راپنهان می کنم وبه خانه می روم... این روزها... چیزی برایم غمگین تراززن بودن نیست... 1391/2/24...........پانیامه
دریا،شباهت عجیبی به اتاق من دارد... من دریارابه اتاق خوابم آورده ام... نگاه کن... نگاه کن که ماهیانش چگونه هنگام خستگی برایم آواز می خوانند... آوازی به سنگینی این اتاق آبی وبه غمناکی آخرین ترانه ای که با توشنیدم... دیگر.،به معجزه باتوبودن امیدی نیست... من اما...هنوزمنتظرحادثه ام... وتوامشب... به تمام شب من دعوتی.. شکلت رانمیدانم... اندازه هایت راهم بلدنیستم.. که اگربلدبودم... توراپشت این اتاق آبی جانمی گذاشتم... پس می خوابم... بیدارم نکن... شایدامشب،پشت پلکهایم خوابت را خواب ببینم... 1391/2/23.......پانیامه
شب چیزعجیبی است.. همه خوابیده اند.. خداهم.. من اما بیدارم خوابت را میبینم.. دراین اتاق خالی دستهای تو ضیافت شام من ودوفنجان قهوه ی اسپرسو.. واین اخرین پنج شنبه ی خاکستری باهم بودنمان است وازاین شام اخر.. انگاردیگر هیچ چیز شبیه قبل نیست... من هم به پایان رسیدم... تمام شدم انگار.. تظاهرمیکنم اما.. که همه چیزروبراه است وهیچ چیز تغییری نکرده است.. همین روزها.. یک جایی همین دوروبرها.. حتما راهی برای گریزهست.. تابه توفکرنکنم.. ودلتنگیهایم را..بپوشانم.. گاهی می اندیشم.. ایا مرضی بدترازدلتنگی هست؟ پانیامه........25/6/1390
مردی که عمیقترین اقیانوس را به حواب من اورد.. ومراازدوردست ترین سرزمین دلگیرشمالی صدا زد.. سالهاست که برنمی گردد.. رفت..نمی ماند..گفته بود.. اما اگر قصه ی دل بستن من بود،که کارازکارگذشته بود.. ایادوباره زنگ در،مرا به انتظارصدایش خواهدبرد؟ ایادوباره انگشتانش را،لابلای ابریشم موهایم خواهد کشید؟ هنوز صدایش رامیشنوم که نوازشم میکند:-رویای شبهای تنهایی من؟مرا نمی بوسی؟ من از انتظار بیزارم... من ازاین انزوای صدساله بیزارم.. ابی ارام من! به پاکی زنانگی ام،که باتورفت و برنگشت،سوگندمیخورم دیدن تو بادیگران،غم بزرگی است که مرا به انتها میکشاند.. برنمی گردی اما... هنوز وهرشب،درعمیق ترین اعتراف های شبانه ام می اندیشم :چرا صدایم کردی؟اگرعاشق نبودی ماه کامل من! کاش شعرهایم را،درمهتابی ترین شبهایت بخوانی و به من بگویی:ایا گاهی،به من فکرمیکنی؟ پانیامه........22/4/1390
عزیزم... وصیت میکنم به تو بعدازمرگم...مرااهسته درگوربگذاری...وگورم را...درانتهایی ترین نقطه قبرستان.. تارویاهای زیبایم ازهم نپاشد... به جای مجلس ختم،برایم شب شعربگذاری، تاروح پرتلاطمم ارام بگیرد... کتابهای شعرم رابا من دفن کن... تا بعدازظهرها فروغ بخوانم و نیمه شبها شاملو... شبهای جمعه،برایم شکلات تلخ خیرات کن... به یادتمام شیرینیهای تلخ زندگیم... برای دیدارمن،نیمه شبهابیا... من ازسکوت وتاریکی میترسم... پس اندازم را،به زن تن فروش سرخیابان بده،تاشاید چندشب ،کنارفرزندانش بخوابد... لباسهایم را،به دخترک دیوانه ای که درهمسایگی مادرم زندگی میکند،شایدبرق شادی را دوباره درچشمهایش ببینم... ودستنوشته هایم را،به ان پسرک شاعری...که روزی ازمن پرسید:چگونه ازعشق بنویسم؟ وتو عزیزم...بدان که درخوابگاه ابدیم،،بدنم هوس بوسه هایت را خواهدکرد... موج بیتاب من...چراصدایت میلرزد؟ غمگین نباش...دراین ازدحام اهن وصدا،من دراین خانه کوچک سنگی اولین شب ارامشم راتجربه خواهم کرد... تا همیشه،دوستت خواهم داشت... پانیامه........29/3/1390
صدایم زدی:-پانیامه؟عزیزم کجائی؟ -اینجاهستم،دنبالم نگرد...پیش توهستم... درانتهای اخرین لبخندتوایستاده ام..مرانمی بینی؟ ..ای کاش قصه دنیا تمام شود..وپانیا درداغترین نقطه ی لبهایت منجمدشود... انوقت دیگر بوسه هایت تنهانیستند... هرکه راببوسی،گرمای لبهای پانیا رااحساس میکنی... وتوتازه می فهمی،که پانیامه درتو گم شده بود وتونمی دانستی! پانیامه......6/3/1390
روی سنگ قبرم... شعری بنویسید،بادکلمه ای زیبا بعد،سنگ قبرم را پشت وروبگذارید تا حوصله ام سرنرود...
دل من،ارامش روح خسته تورا می خواست... ودل تو،اندامهای جنسی مرا.. شب باتوبودن راتجربه نکردم..لعنت به من واین احساس گناه... تمام شد.. دیگرنیستم،تاصدای ضربان قلبم را،پشت هرپروازت حس کنی.. نیستم تا صدایت بزنم..وتوشروع قصه عاشقانه هرشب بشوی... بعد تودیگرهرگز،عشق را تجربه نخواهم کرد... ای کاش ...تمام شوددنیا... تا گوشهایم،ازصدای قدمهایت خالی شود... بی تو من هرشب...کابوس را به انتظارمینشینم... ولی مطمئنم... تمام انان که درشبهای یخ زده ی دیماه تن اتشین خودرابخشیدند،تادل معشوقشان راگرم کنند.... روزی به بهشت خواهندرفت.. توهم،به شروع پایان ناپذیر فصل سرد،ایمان داری؟ بگوهنوز مرادوست داری؟... پانیامه......6/3/1390
وقتی ازبرهنگی با من میگویی...دیگرچه چیزی برای مخفی کردن مانده است؟ میدانم...یکی ازهمین شبهای پایان ناپذیررویایی... تورادراغوش خواهم گرفت...میدانستی دیگربوسیدن توهم ارامم نمیکند؟ رویای خیس امشب هم به پایان رسید ونشدبه توبگویم:که چقدردوستت دارم... وازتوبپرسم:که چقدردوستم داری... وبازهم من میمانم وچشمان منتظرتو که ارامترازهمیشه نگاهم میکند... پانیامه.........22/2/1390
تو صدای پایت را به یاد نمی آوری... چون همیشه همراهت است ولی من آن را به خاطر دارم... چون تو همراه من نیستی... و صدای پایت بر دلم نشسته است...
حل نمی شوی که در این فنجان قهوه به سلامتی ات ودکـــــا بنوشم بر اندیشه ام که بنشینی با دود سیکار بیرون می کشم ات تا آنجا که جایی برای نشستن ام نیست اصلن من را بزن بیرون ... می خواهم در این قهوه ی سرد به سلامتی عصرهای پنج شنبه ودکـــــــا بنوشیم ! ساراگرجی
هیچ کَس نمی تواند جای کرمی باشد که در سیب زندگی می کند . وحیدپورزارع-ذهن روسپی
یک روز صبح این منم،زنی تنها دراستانه فصلی سرد با پاهایی صبورکه راست بایستد و راست بگوید که دوستت دارد به خانه دعوتت کند؟ یک روز صبح
بیا کنارم و نگذار در این شب معصوم برهنگی چشمانم تمام ستاره ها را مسموم کند من استفراغ کرده ام تمام موعظه های پوشالی را تمام دروغ های روشن را تو بیا کنارم تا به تمام دنیا نشان دهم از این شب هرزه چقدر مقدس میتوان به طلوع خورشید تن فروش ِ صبح ِ فردا نگاه کرد.
کسی چه میداند شاید یکی از این همین شبها از دوزخ بی پایان این روح سوخته به بهشت لطیف سر انگشتانت پناه آوردم آنجا که تمام تنم غرق نیکبختی ست و رطوبت مطبوع لبهایت کابوس خشک ِ شبهای منجمدم را به آخر میرساند...
و آغوش ِ من... خالی میشود از آسمان بوسه های بی رمقم را دفن میکنم در گورستان آخرین ستاره ی نگاهت و بعد به خواب ِ عجیبی فرو خواهم رفت پرنده میمیرد و من دلم هزار راه میرود چشم هایت کجاست؟
خارج جایی است که همه آدم ها در آن ایدز دارند !
آبي دريا ، قدغن...
حکایت ریسمان پوسیده نیست رفاقتهایمان پوسیده اند با طناب سالم هم در قعر چاه خواهیم ماند...
اعضای تنم را بخشیدم . قلب . کلیه ها . کبد . لوزالمعده .ریه ها . همه بجز چشمهام . برگه را که امضا می کردم به خودم فکر می کردم بعد از مردن . بعد از مرگ ، بدنم حتما زخمهای زیادی خواهد داشت .
لحظه دیدار نزدیك است های ! نپریشی صفای زلکفم را، دست
در برهوت خیال
ای پیکره هایی که نهان در دل سنگید افسوس که سرپنجه ی خاراشکنی نیست نقشی اگر از تیشه ی فرهاد به جا ماند جز تیشه ی نفرین شده ی گورکنی نیست
همه ویرانگی برجاست
از همان روزی که دست حضرت قابيل گشت آلوده به خون حضرت هابيل آدميت مرده بود... از همان روزی که با شلاق و خون ديوار چين را ساختند گرچه آدم زنده بود
بسپاریم برسنگ مزارمان تاریخ نزنندتاایندگان ندانندکه بی عرضگان این برهه ازتاریخ ما بوده ایم.
قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
نمی خواهم بمیرم، با که باید گفت؟ کجا باید صدا سر داد؟ در زیر کدامین آسمان، روی کدامین کوه؟ که در ذرات هستی رَه بَرَد توفان این اندوه که از افلاک عالم بگذرد پژواک این فریاد! کجا باید صدا سر داد؟ فضا خاموش و درگاه قضا دور است زمین کر، آسمان کوراست نمی خواهم بمیرم، با که باید گفت؟ اگر زشت و اگر زیبا اگر دون و اگر والا من این دنیای فانی را هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم. به دوشم گرچه بارغم توانفرساست وجودم گرچه گردآلود سختی هاست نمی خواهم از این جا دست بردارم! تنم در تار و پود عشق انسانهای خوب نازنین بسته است. دلم با صد هزاران رشته، با این خلق با این مهر، با این ماه با این خاک با این آب ... پیوسته است. مراد از زنده ماندن، امتداد خورد و خوابم نیست توان دیدن دنیای ره گم کرده در رنج و عذابم نیست هوای همنشینی با گل و ساز و شرابم نیست. جهان بیمار و رنجور است. دو روزی را که بر بالین این بیمار باید زیست اگر دردی ز جانش برندارم ناجوانمردی است. نمی خواهم بمیرم تا محبت را به انسانها بیاموزم بمانم تا عدالت را برافرازم، بیفروزم خرد را، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم به پیش پای فرداهای بهتر گل برافشانم چه فردائی، چه دنیائی! جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است ... نمی خواهم بمیرم، ای خدا! ای آسمان! ای شب! نمی خواهم نمی خواهم نمی خواهم مگر زور است؟ فریدون مشیری
چه شوم ، چه وحشتناک آنک ، بر آن چنار جوان ، آنک خالی فتاده لانه ی آن لک لک او رفت و رفت قلقل قليانش پوشيده ، پک ، پيکر عریانش سر زی سپهر کردن غمگينش تن با وقار شستن شيرینش پایيز جان رفتند مرغکان طلایی بال از سردی و سکوت سيه خستند وز بيد و کاج و سرو ،نظر بستند رفتند سوی نخل ، سوی گرمی و آن نغمه های پاک و بلورین رفت! چه شوم ، چه وحشتناک! چه سرد ، چه درد آلود! ای قناری غمگينم پایيز جان اینک ، بر این کناره ی دشت ، اینک این کوره راه ساکت بی رهرو آنک ، بر آن کمرکش کوه ، آنک آن کوچه باغ خلوت و خاموشت از یاد روزگار فراموشت پایيز جان چون من، تو نيز تنها ماندستی ای فصل فصلهای نگارینم ...پائیزم..ای ترانه غمگینم
م-اخوان ثالث سکوت صدای گامهایم را باز پس می دهد با شب خلوت به خانه می روم گله ای کوچک از سگها بر لاشه ی سياه خيابان می دوند خلوت شب آنها را دنبال می کند و سکوت نجوای گامهاشان را می شوید من او را به جای همه بر می گزینم و او می داند که من راست می گویم او همه را به جای من بر می گزیند و من می دانم که همه دروغ می گویند چه می ترسد از راستی و دوست داشته شدن ، سنگدل بر گزیننده ی دروغها صدای گامهای سکوت را می شنوم خلوتها از با همی سگها به دروغ و درندگی بهترند سکوت گریه کرد دیشب سکوت به خانه ام آمد سکوت سرزنشم داد و سکوت سا کت ماند سرانجام چشمانم را اشک پر کرده است
شب ازشبهای پائیزیست از آن همدرد و با من مهربان شبهای شک آور ملول و سخته دل گریان و طولانی شبی که در گمانم من که ایا بر شبم گرید ، چنين همدرد و یا بر بامدادم گرید ، از من نيز پنهانی من این می گویم و دنباله دارد شب خموش و مهربان با من به کردار پرستاری سيه پوش پيشاپيش ، دل برکنده از بيمار نشسته در کنارم ، اشک بارد شب من اینها گویم و دنباله دارد شب... م-اخوان ثالث
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
تنها ترا از يک برگ با بار شاديهاي مهجورم در ابهاي سبز تابستان ارام مي رانم تا سر زمين مرگ تا ساحل غمهاي پاييزي در سايه اي خود را رها کردم در سايه ي بي اعتبار عشق در سايه ي فرار خوشبختي در سايه ي نا پايداريها شب ها که مي چرخاند نسيم گيج در اسمان کوته دل تنگ شبها که مي پيچد مهي خونين در کوچه هاي ابي رگها شبها که تنهاييم با رعشه هاي روحمان تنها در ضربه هاي نبض مي جوشد احساس هستي هستي بيمار در انتظار دره ها رازيست اين را به روي قله هاي کوه بر سنگهاي سهمگين کندند انها که در خط سقوط خويش يک شب سکوت کوهساران را از التماسي تلخ اکندند در اضظراب دستهاي پر ارامش دستان خالي نيست خاموشي ويرانه ها زيباست اين را زني در ابها مي خواند در ابهاي سبز تابستان گويي که در ويرانه ها مي زيست ما يکدگر را با نفسهامان الوده مي سازيم الوده ي تقواي خوشبختي ما از صداي باد مي ترسيم ما از نفوذ سايه هاي شک در باغهاي بوسه هامان رنگ مي بازيم ما در تمام ميهمانيهاي قصر نور از وحشت اوار مي لرزيم اکنون تو اينجايي گسترده چون عطر اقاقيها در کوچه هاي صبح بر سينه ام سنگين در دستهايم داغ در گيسوانم رفته از خود سوخته مد هوش اکنون تو اينجايي چيزي وسيع و تيره و انبوه چيزي مشوش چون صداي دور دست روز بر مردمکهاي پريشانم مي چرخد و مي گسترد خود را شايد مرا از چشمه مي گيرند شايد مرا از شاخه مي چينند شايد مرا مثل دري بر لحظه هاي بعد مي بندند شايد.... ديگر نمي بينم ما بر زميني هرزه روييديم ما بر زمين هرزه مي باريم ما هيچ را در راهها ديديم بر اسب زرد بالدار خويش چون پادشاهي راه مي پيمود افسوس ما خوشبخت و اراميم افسوس ما دلتنگ و خاموشيم خوشبخت زيرا دوست مي داريم دلتنگ زيرا عشق نفريني ست ف-فرخزاد
من از تو می مردم اما تو زندگانی من بودی تو با من می رفتی تو در من می خواندی وقتی که من خیابانها را بی هیچ مقصدی می پیمودم تو با من می رفتی تو در من می خواندی تو از میان نارونها گنجشکهای عاشق را به صبح پنجره دعوت می کردی وقتی که شب مکرر می شد وقتی که شب تمام نمی شد تو از میان نارونها گنجشکهای عاشق را به صبح دعوت می کردی تو با چراغهایت می امدی وقتی که بچه ها می رفتند و خوشه های اقاقی می خوابیدند و من در اینه تنها می ماندم تو با چراغهایت می امدی... تو دستهایت را می بخشیدی تو چشمهایت را می بخشیدی تو مهربانیت را می بخشیدی تو زندگانیت را می بخشیدی وقتی که من گرسنه بودم تو مثل نور سخی بودی تو لاله ها را می چیدی و گیسوانم را می پوشاندی وقتی که گیسوان من از عریانی می لرزیدند تو گوش می دادی اما مرا نمی دیدی ف-فرخزاد
نیمه شب گهواره ها ارام می جنبند بی خبر از کوچ دردالودانسانها باز هم دستی مرا چون زورقی لرزان می کشدپاروزنان درکام طوفانها چهره هائی درنگاهم سخت بیگانه خانه هائی برفرازش اشک اخترها وحشت زندان وبرق حلقه زنجیر داستانهائی زلطف ایزدیکتا
حیف ازتوای مهتاب شهریور که ناچار باید براین ویرانه محزون بتابی وزهرکجاگیری سراغ زندگی را افسوس ای مهتاب شهریور نیابی
توای رامین توای دیرینه دلدارم.. چومیخواهم که نامت رانهانی برزبان ارم صدادرسینه ام چون اه میلرزد چومیخواهم که نامت رابه لوح نامه بنگارم قلم دردست من بیگاه میلرزد نمیدانم چه بایدکرد..نمیدانم چه باید گفت به یاداورسخنهای مرادرنامه پیشین سخن هائی که برمیخاست چون اه ازدلی غمگین چنین گفتم دران نامه *...اگرچرخ فلک باشدحریرم ستاره سربه سرباشددبیرم نویسنداین دبیران تا به محشر امیدوارزوی من به دلبر به جان من که ننویسندنیمی مرادرهجرننمایند بیمی...* من ان شب کاین سخنهابرزبان راندم ندانستم کزین افسانه پردازی چه میخواهم ...ولی امروزمیدانم نه میخواهم حریراسمان طومارمن گردد نه میخواهم ستاره ترجمان عشق افسونکارمن گردد حریرشب نمی اید به کارمن نه برگ وریگ وماهی غمگسارمن سرمژگان خودرا خامه خواهم کرد حروف ازاشک خواهم ساخت ببینم می توانم نامه ای اندوهگین پرداخت... ن-نادرپور
دوباره از مینا بنویسید: ما شب ها در پشه بند می خوابیدیم تا مینا دختر همسایه را پیش از خواب سیر تماشا کنیم و بعد کاسه ی آب یخ را سر بکشیم و یک پهلو بخوابیم تا موهای بلند و پرپشت مینا را که از کنار تختش آویزان می شد، ببینیم بابا که می دانست زیر کاسه یخ ما نیم کاسه ای هست هر ده دقیقه یکبار مارا بی خود و بی جهت حاضر غایب می کرد اما ما از رو نمی رفتیم و همان جور یک پهلو می ماندیم تا ستاره ها یکی یکی از رو بروند و رنگ ببازند ما به سایه ی مینا آنقدر زل می زدیم تا شاید خوابش را به خواب ببینیم ما با معاشرت دختر و پسر به شدت موافقیم قاطی پارتی های جمعه بعد از ظهر را دوست داریم ما تا به حال چند نامه برای مینا سنگ قلاب کرده ایم که یکی هم شیشه گلخانه شان را شکسته است بابا موافقت کرده است که مینا به ما که دست به تجدیدیمان خوب است فیزیک و شیمی درس بدهد چند روز پیش مادربزرگ به ما گفت: مراقب باش کار دست خودت ندهی! ما منظور خانوم جان را نفهمیدیم اما اگر منظورش ابریشم موهای میناست که دیگر کار از کار گذشته است... ما در دفترچه عقاید مینا هم چند خطی به یادگار نوشته ایم مینا اما مارا داخل آدم حساب نمی کند. حتی پاری وقت ها به بابای ماهم لبخند می زند و به موهایش جوری دست می کشد که حواس بابا هم پرت می شود ما با آزادی زن و مرد موافقیم اما پدر مینا که حسابدار بانک رهنی است و قول داده که هرگز لبخند نزند یک روز جلوی بابا را گرفت و بی مقدمه از بی بند و باری جوان ها گفت ما گوش هامان را تیز کردیم و شنیدیم که بابای می گفت: دوره ی آخرالزمان است سگ صاحبش را نمی شناسد! پسر شما هم که هیپی شده است و هنوز پشت لبش سبز نشده از شر شلوار لاستیکی خلاص نشده برای دخترهای محله مزاحمت ایجاد می کند رئیس شهربانی کار خوبی کرده که ماموران را به کافه ها می فرستد تا سر این گیس درازها را تیغ بیاندازد. وضع مملکت از وقتی خراب شد که شرکت واحد به کار افتاد اتوبوس یک طبقه و دو طبقه باعث شد که روی مردها به زن ها باز شود و تنشان به تن هم بخورد. ما با پدر مینا موافق نیستیم اما منتظریم تا مینا به سن قانونی برسد چقدر سن قانونی خوب است... کاش همیشه تابستان باشد پشه بند باشد موهای مینا از تخت آویزان باشد تا ما بدون ترس و لرز بتوانیم مینا را به اسم کوچک صدا کنیم. این بود انشای ما درباره ی مینا ببخشید آقا معلم! درباره ی تعطیلات تابستانی... -شهیار قنبری-
بخزدرلاکت ای حیوان که سرما نهانی دستش اندردست مرگ است مباداپوزه ات بیرون بماند که بیرون برف وباران وتگرگ است نه قزاقی, نه بابونه نه پونه چه خالی مانده سفره جوکناران هنوزای دوست صدفرسنگ باقیست ازاین بیراهه تا شهربهاران مباداچشم خودبرهم گذاری نه چشم اخترست این, چشم گرگست همه گرگندوبیماروگرسنه بزرگست این غم ای کودک بزرگست ازاین سقف سیه دانی چه بارد؟ خدنگ ظالم سیراب اززهر بیا تازیرسقف می گریزیم چه درجنگل چه در صحرا چه در شهر زبس باران وبرف وبادو کولاک زمان رابازمین گوئی نبرد است مباداپوزه ات بیرون بماند ***بخزدرلاکت ای حیوان که سردست...*** |
About
وعشق... تنها عشق.. مرارساندبه امکان یک پرنده شدن... Archivesخرداد 1394دی 1391 ارديبهشت 1391 شهريور 1390 تير 1390 خرداد 1390 ارديبهشت 1390 فروردين 1390 اسفند 1389 بهمن 1389 دی 1389 آذر 1389 آذر 1384 AuthorsپانیامهLinks
دانلود همه چي ، مجاني ، مجاني
LinkDump
بزرگترین سایت تفریحی ودانلود Categories
شعر
کاربران آنلاین:
بازدیدها :
Alternative content |