چشمهایم...


پائیزصحرا

به توفکرمی کنم...صبح می شود

تصویر مغشوش و گنگی دارم . با خودکار توی دستم بازی می کنم . نمی توانم ذهنم را از میان تصویرهای کذایی بیرون بکشم . دارد به جسدم نگاه می کند . به جای بخیه ها . جای زخم تیغ های جراحی که تنم را شکافته اند . اما از اینکه حفره ی چشمهام خالی نیست خوشحال میشوم . اینجا آخر خط است . آخر خط . چشمهایم را برای تو نگه می دارم . برای وقتی که می آیی . نمی خواهم رمانتیک بازی دربیاورم . نمی خوام دلت را بسوزانم . نمی خواهم اشکت را در بیاورم . اما هر چی فکر می کنم ، می بینم چشمهام در حفره ی دیگر و میان دو تا پلک غریبه دلشان خیلی برای تو تنگ میشود . نمی دانم آنوقت می توانند به این خوبی عاشقانه نگاه کنند یا نه ! نمی دانم می توانند رعد آسا نگاه کنند یا نه ! نمی دانم مال کی میشوند . اعضای دیگر تنم هم همینطور . نمی دانم کجا می روند . اما چشمهام خیلی مهمند . این را تو گفتی . وگرنه من حتی وقتی می دانستم هم کلمه اش نکرده بودم . شاید برای اینکه زیبایی چشمها را پاسبانی کردن مسوولیت بزرگی بود و من داشتم از زیرش در می رفتم ! خانمی که روبرویم نشسته برگه ها را بر می دارد . به همه شان نگاه می کند و لبهاش آرام آرام تکان میخورند . حس خاصی ندارم . مثل آدمی که چیزی را ، اتفاقی را ،باور نمی کند . یا خودش را به آن راه می زند که یعنی :"چی ؟" "چطور ؟" "کجا ؟" و ادای آدمهای خنگ را در می آورد تا خودش را راحت کند . تا فشار را کم کند . یک جورهایی هم خوشحالم . درست مثل آدمی که یک راز در سینه اش دارد و از اینکه دیگران هیچ از این راز نمی دانند موذیانه خوشحال و سر خوش است . انگار که می تواند در چشم دیگران نگاه کند و بگوید ـ توی دلش بگوید ـ نمی دانید چه چیز خوبی توی سینه ام پنهان کرده ام . نمی دانید . خانمی که روبرو نشسته برگه ها را می گذارد روی میز . رویش نمی شود بگوید چرا چشمهایم را نمی دهم . اما قیافه ش بیشتر از آنچه بتواند مخفی کند شبیه علامت سوال است .سر خودکار را می بندم . لبخند می زنم . نه لبخند زورکی و سرد . لبخند آرام و کمی گرم . می گویم : چشمهام را می خواهم . حتما می خواهد بگوید عزیزم شما آن وقت مردید . نیستید . دیگر چه احتیاجی ؟!چه نیازی ؟! چه خواستنی ؟! می گویم : مال من نیستند . اما حرفم را می خورم . هر حرفی که زدن ندارد . جایش اینجا نیست . وقتش هم . تازه اگر بگویم ممکن است به ذهنش بیاید که چقدر لوس . چقدر مسخره . وقتی داری این برگه های واقعی را امضا می کنی ، دیگر جای این خیالپردازیها نیست ! برای همین چیزی نمی گویم . جوابم را می فرستم پشت پرده ی سکوت . و فقط لبخند می زنم . خودکار را می گذارم روی میز  . می گویم امری ندارید ؟ بلند می شود . تشکر می کند . بدرقه ام می کند و می گوید با اینکه همه چیز را امضا کرده ام اما هیچ چیز به این راحتی اتفاق نمی افتد . این را به یاد داشته باشم که امضای پایین برگه ها تنها نشان می دهد که من راضی بوده ام تا تصمیم گیری برای بازماندگانم راحت تر باشد . سرم را به نشانه ی می دانم . می دانم تکان می دهم ... راستش همه ی اینها را گفتم که از تو اجازه بگیرم . که بگویم اگر میشود یک توک پا بیا و این برگه ها را امضا کن . پیوند قرنیه هم  روی بقیه ی پیوندها . دوست دارم کارم کامل باشد . از نصفه نیمه ها بدم می آید . راستش شاید وقتی تو  بگویی بله ، بگویی خوب ، من دیگر از حفره ی خالی چشمهام نترسم . از اینکه ممکن است عاشق کسی که چشمهای مرا دارد بشوی هم نترسم ، از اینکه پلکها با چشمهام غریبه باشند هم نترسم ، از اینکه ...  از اینکه ... شاید نترسم .  

از بالا که به خودم نگاه می کنم، از مرده ی خودم خوشم می آید . من مرده ای هستم با چشمهایی زیبا . مرده ای با چشمهایی زیبا .

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

+نوشته شده در دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:,ساعت2:33توسط پانیامه | |